Welcome to "GHAZALAK"        پشت پلکام عکستو نقاشی کردم غزلک****تو رو ميبينم تا وقتی چشم ميبندم غزلک

غزلک

 توضيحات  
بانوی آوازايران
زنده ياد هايده






توضيحاتي در مورد اين وبلاگ:

This weblog is about Iranian Singer


حرفهاي ديگر:
 

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پايی خسته
تيره گی هست وچراغی مرده
ميکنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها

"سهراب"

****
تپه های شنی با تپش باد جا به جا می شوند، ولی صحرا هميشه صحرا باقی می ماند. اين است افسانه ی عشق

"پائولو کوليئو"

****
دستهاي تو توانايي آن را دارد،
که مرا، زندگاني بخشد.
چشمهاي تو به من مي بخشد
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا، سطر برجسته اي از زندگي من هستي

" مصدق"

 دوستان
blogs:




??? ?? ???? ???????-???? ?????? ???? ?????? ?????? ???? ??????
رفقای پاپی

 آرشيو

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.

جستجوگر قدرتمند فارسي

 

Tuesday, June 15, 2004

حسرت،

واژه ی غريبيه.......

خوبش بده،بدشم بده،يعنی غير قابل هضمه واسه آدم.ولی قشنگه....

حسرت چيزايی که نداری،حسرت چيزايی که داری و نمی تونی ازش استفاده کنی،حسرت لحظه ها يی که قرار اتفاق بيفته،شايد هم اصلاً هيچ وقت اتفاق نيفته و همينجوری تا دم مرگ حسرت بکشی.

هممون يه جورايی از صبح تا شب حسرت ميخوری؛ هر کی ميگه نه، به خودش دروغ گفته؛......

صبح که ميخوای از خونه بزنی بيرون تو حسرت اون صندلی خاليه توی اتوبوس هستی، کارمندِ تو حسرت اضافه شدن حقوقشِ، محصلِ تو حسرت نتايج آخر سالشِ، عاشقِ تو حسرت ليلی اش،

پولداره توحسرت زياد شدن پولاش،ديوونه هه توحسرت عاقل شدن،معتادِ تو حسرت ترک،مغازه داره تو حسرت مشتريای بيشتر،اونی که تو غربته تو حسرت وطنش،وووو.........

بعضی اوقا ت آدما وقتی چيزی رو که سالها بخاطرش حسرت خورده بودن رو بدستش ميارن حسرت روزايی روکه حسرت ميکشيدن ميخورن . چون وقتی تموم شد ديگه برنميگرده،يعنی شما

حسرت ميخورديد وتلاش ميکرديد واسه اينکه يه روزی بياد وديگه اون حسرت رو نخوريد و بالاخره اون روز مياد وشما با تلاشی که کرديد ديگه حسرت نمی خوريد ، ولی يه روز مياد که شما

حسرت اون تلاشی رو ميخوريد که برای از بين بردن حسرتتون کشيديد ،حسرت اون رنج وزحمتها وتلاشها رو........

محصله وقتی درسش تموم ميشه تو حسرت اون ديوونه بازيهايی هستش که تو مدرسه با رفقاش ميکردن،فقيره وقتی پولدار ميشه تو حسرت اون شبايی که با شکم خالی سر رو زمين ميذاشت و

ميخوابی،عاشقه وقتی به عشقش ميرسه تو حسرت اون شبايی که بيقراری ميکرد و اشک ميريخت و منتظروصال بود.

خلاصه اينجورياس،

اگه اين حسرتا نبود،زندگی يه چيزی کم داشت،آدم قدر لحظه هاشو نمی دونست،آدم ديگه نه اميد داشت،نه تلاش ميکرد ونه انتظارميکشيد.

ولی خدايی،همين حسرتها وانتظارها هستش که زندگی رو قشنگ کرده.

راستش منم توحسرتم يه جورايی ؛

تو حسرت اون دستای مهربون که گرمای زندگی رو ميشه باهاش حس کرد، تو حسرت اون نگاه های معصومانه و زلالی که بهت ميگه:" دوست دارم" ،تو حسرت اون خنده های پاک و صادقانه ای که آدمو از خود بيخود ميکنه، تو حسرت اون حس زندگی که با حضور گرمش احساس ميکنی.

پس سعی کنيد قدرحسرت خوردن هاتون رو بدونيد تا يه روزی حسرتشو نخوريد.

........و چه ناب گفت،اين مرد تنهای، سپيد گوی، «سهراب» :

چرخ يک گاری در حسرت وا ماندن اسب،

اسب در حسرت خوابيدن گاری چی،

مرد گاری چی در حسرت مرگ.......

زلال و سبز باشيد.

سرودوسروروسعادت سرفصل کتاب زيبای زندگيتان باد.

« يا علی مدد »




عکس از: کاوه گلستان



Friday, May 07, 2004

« به نام خالق رويايی نيلوفران»



سلام.....

روزگار غريبی است.

زندگی خيلی عجيب غريبه ووقتی دست تقديرهم با اون همراه بشه ديگه خيلی عجيب غريب تر ميشه.

.......ودست زندگی چه سبک ميشود وشب چه پر ترانه، آنگاه که به هم عشق

می ورزيم.

يه چند وقتی بود که در" اتاق۱۰۹"
گِل گرفته شده بود، بنا به دلايلی که ما هم

آخر نفهميد يم.

ديشب داشتم با ساکن اين اتاق می چتيدم که يه خبر خوبی داد واون دوباره باز شدن

در اتاقش بود.خوشحال شدم آخه ايشون ابولبلاگر شهر ما هستن، خلاصه رفتم که

ببينم اولين نوشتش بعد از چند ماه چی هست که ديدم بله......!!!

ايشون هم وارد "حزب زندگی" شدن.البته من قبل از اين يه چيزايی ميدونستم ولی نه

اين جوری که چه اتفاقاتی رخ داده که دل رفيق ما گير افتاده.

آقا خلاصه داستان دلدادگی اين دو جوون از خوندن مطالب وبلاگ هم شروع ميشه،

که وبلاگ" زندگی"
يکی ازروزهای خوب خدا از طريق لينکی که يکی از دوستانشون بهشون ميدن با ساکن اتاق ۱۰۹آشنا ميشن وکم کم اين دو زوج خوشبخت از طريق نوشته های هم احساس ميکنن که افکارو درکشون از زندگی

خيلی به هم نزديکه و يواش يواش پس از چندين ماه بوی خوش زندگی ازراه ميرسه

و ساکن اتاق ۱۰۹ پا در مسير زندگی قرار ميده.

.......بله،اين بود حديث دلدادگی ساکن اتاق ۱۰۹.

ولی خيلی جالبه که اين روزا با اينترنت اين قدر دلا به هم نزديک ميشن و قلب دو نفر به هم اتصال پيدا ميکنه.....

.......واين است خاصيت اينترنت و وبلاگهای فارسی.

ودر پايان امير جان آرزوی روزهای سبزو پراز ترانه زندگی را برای شما و همسر عزيزتون دارم واز خداوند ميخوام که تا آخرعمر عاشق بمونيد و به هم عشق

بورزيد...........

و چه خوش گفت سهراب:

" زندگی حس غريبی است که يک مرغ مهاجر دارد"

[نتيجه گيری اخلاقی از اين جريان]



۱ـ اگه عاشق بشين حتماً در وبلاگتون باز ميشه.

۲ـ آقا زود بريد توblogspotوبلاگ باز کنيد تا يکی هم شما رو تحويل بگيره، در

ضمن جد يداً قرارblogspot به " سلطان قلبها" تغيير نام بده.



سرود وسروروسعادت سر فصل کتاب زيبای زندگيتان باد....

تا درودی دگر بدرود......

« يا علی مدد»










Monday, April 12, 2004

با سلام خدمت همه عزيزان :

دوستان و همرهان صميمی پس ازگذشت چند ماه از آغازبه کارآزمايشی غزلک،

همينک دوره جديدی رو با افتتاح رسمی غزلک آغاز کردم واميدوارم از اين به

بعد بتونم محل خوبی رو در وبلاگم برای بهره گيری ازنظرات ارزشمند شما و بيان حرفهای
خودم به شما ياران و همرهان صميمی باشم.

در ضمن بايد حلول سال ۸۳ شمسی رو خدمت تک تک شما عزيزان تبريک بگم

و آ رزوی سالی پربرکت و سبز رو برای همه شما دارم.

از اين به بعد سعی ميکنم زد زود مطالب رو به روز کنم و اميدوارم بد قول نشم.

اين چند خط روهم موقع سال تحويل تو غربت نوشتم :



هيچ کس بازنشانی ازآوازپر ققنوس نگرفت

هيچ کس باز کوچ پرستوها را جدی نگرفت

هيچ کس هم آواز چکاوک نشد

هيچ کس همسفر مرغ مهاجر نشد..........



سبز و شاد باشيد،فدای همتون.............در پناه حق.

سرود و سرور و سعادت سر فصل کتاب زيبای زندگيتان باد.......بدرود.





Tuesday, December 30, 2003

جمعه روز بدی بود

روزبی حوصلگی

روز خوبی که می شد غزلی تازه بگی...

فاجعه انساني و تأسف بار زلزله بم را به تمام آريايی های ايران زمين تسليت عرض

مينمايم...

شماره حساب برای کمکهای نقدی از داخل ايران: شماره حساب 11111 بانک ملي شعبه مرکزی.



شيرين عبادی برنده جايزه صلح نوبل امسال نيز، شماره حسابی را برای کمک به زلزله زدگان بم اختصاص داد. علاقمندان می توانند مبلغ مورد نظر را به حساب ۸۰۸۰ بانک صادرات ايران شعبه سيد جمال الدين اسدآبادی، ميدان کلانتری، واريز نمايند.



سرود و سرور و سعادت سر فصل کتاب زيباي زندگيتان باد.....

يا علي مدد...








در سوگ بم

کدام خانه را بجويم؟

زير کدام آوار؟

پای کدام پيکر بی جان،

که بی گناه به جرم نکرده سوخت، بگريم؟



گريبان که را بگيرم؟

ناله و افغان که را بشنوم؟

سوز و گداز که را هم آواز ناله های شبانه ام کنم؟

که درد يکی دوتا نيست،

که اين غم امروز و فردا نيست...



مگو که امروز روز باده نوشی نيست،

مگو که امروز روز پايکوبی نيست!

بر زمينی که جز خاک، آهی در بساطش نيست،

پای می کوبم که خاکم بر سر شود،

باده می نوشم که اشکم تر شود،

دست می گزم که آهم بر آسمان - همانجا که خدا به عدالت خويش می بالد - طنين انداز شود.



خدايا مسندت جاودانی است، می دانم!

می دانم آنجا از بيم زلزله هرگز نلرزيده، اما...

شنيده ام ناله های زلزله زدگان بی گناه آنجا را هم لرزانيده است!

مسند عدالتت جاودانی!!!

ازسايت «زنده رود»






Saturday, December 27, 2003

همه‌ی اعتراف‌ها

. . .

تو خوبی

و اين همه‌ی اعتراف‌هاست.

من راست گفته‌ام و گريسته‌ام

و اين بار راست می‌گويم تا بخندم

زيرا آخرين اشکِ من نخستين لبخندم بود.

***



تو خوبی

و من بدی نبودم.

تو را شناختم و تو را يافتم و همه‌ی حرف‌هايم شعر شد و سبک شد.

عقده‌هايم شعر شد و همه‌ی سنگينی‌ها شعر شد

بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد

همه‌ی شعرها خوبی شد

آسمان نغمه‌اش را خواند مرغ نغمه‌اش را خواند آب نغمه‌اش را خواند

به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش

تا در بهارِ تو من درختی پر شکوفه شوم.»

و برف آب شد شکوفه رقصيد آفتاب در آمد.

من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم

من به خوبی‌ها نگاه کردم

چرا که تو خوبی و اين همه‌ی اقرارهاست، بزرگترينِ اقرارهاست. -

من به اقرارهای‌ام نگاه کردم

سالِ بد رفت و من زنده شدم

تو لبخند زدی و من برخاستم.

***

دلم می‌خواهد خوب باشم

دلم می‌خواهد تو باشم و برای همين راست می‌گويم



نگاه کن:

با من بمان!



- شاملو.....




نه به ابر ... نه به آب .... نه به اين آبی آرام بلند

من مناجات درختان را هنگام سحر .... نفس پاک شقايق را در دامن کوه

رقص عطر گل يخ را با باد ... همه را می بينم می شنوم

من به اين جمله نمی انديشم ... به تو می انديشم ....

ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می انديشم

همه وقت ... همه جا ... من به هر حال که باشم به تو می انديشم ....

تو بدان اين را تنها تو بدان ...... تو بمان با من تنها تو بمان ....

جای مهتاب به تاريکی شبها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

من همين يک نفس از جرعه جانم باقی است

آخرين جرعه اين جام تهی را تو بنوش

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر و هوا را تو بخوان

تو بمان با من ... تنها تو بمان

به تو می انديشم ..............









خنده تو



نان را از من بگير ,اگر مي خواهي

هوا را از من بگير ,اما

خنده ات را نه .



گل سرخ را از من مگير

سوسني را که مي کاري ,

آبي را که به ناگاه

در شادي تو سرريز مي کند ,

موجي که ناگهاني از نقره را

که در تو مي زايد.



که دنيا را ديده است

بي هيچ دگرگوني ,

اما خنده ات که رها مي شود

و پرواز کنان در آسمان مرا مي جويد

تمامي درهاي زندگي را

به رويم مي گشايد.



عشق من , خنده تو

در تاريک ترين لحظه ها مي شکفد

و اگر ديدي , به ناگاه

خون من بر سنگفرش خيابان جاري ست,

بخند , زيرا خنده تو

براي دستان من

شمشيري است آخته .



خنده تو , در پاييز

در کناره دريا

موج کف آلوده اش را

بايد برفرازد,

و در بهاران , عشق من ,

خنده ات را مي خواهم

چون گلي که در انتظارش بودم ,

گل آبي , گل سرخ

کشورم که مرا مي خواند.



بخند بر شب

بر روز , بر ماه ,

بخند بر پيچاپيچ

خيابان هاي جزيره , بر اين پسربچه کمرو

که دوستت دارد ,

اما آنگاه که چشم مي گشايم و مي بندم ,

آنگاه که پاهايم مي روند و باز مي گردند ,

نان را , هوا را ,

روشني را , بهار را ,

از من بگير

اما خنده ات را هرگز

تا چشم از دنيا نبندم.



از : پابلو نرودا





Thursday, December 25, 2003

يلدای بی تو....

انگار هنوز

انار هم که باشد و

عشق هم که باشد و

هندوانه و خنده و خوشه خوشه ستاره هم که باشد

شب های من

چيزی کم دارد .





هر شب بی تو

يلداترين شب ِ سال .